رمان اشک هایم دریا شد قسمت پنجم


 

دکتر رمان نویس

رمان اشک هایم دریا شد قسمت پنجم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین


خبر جشن به طرلانو مهلا هم رسیده بودو اونام حسابی خوشحال بودن و داشتن خودشونو واسه اون روز آماده می کردن و طنینم به خاطر قولی که به ستاره داده بود شبا بعد کار تو آماده کردن وسایل جشن به دخترا کمک می کرد ...
شب بودو داشتن سر رنگ رومیزی هایی که قراربود روی میز انداخته بشه و گلی که روش قرار می گیره بحث می کردن که شهریار اومد توسالن
- چه خبره ... کله سالنو گذاشتین رو سرتون ؟ من می خوام تو خونه آرامش داشته باشم ..........

- چشم آقا ببخشید شرمنده ...
طنین وقتی صدای اعتراض شهریارو شنید به سمت دیگه سالن رفتو به حرفش جوابی ندادو مشغول صحبت با کارگر جدید شد وبا این کارش حسابی شهریارو کفری کرد
- چیه ، چرا رفتی ؟ نکنه از مصاحبت با کلفتا بیشتر لذت میبری ؟
طنین بااینکه حسابی ازاین حرف ناراحت شده بود البته بیشتر به خاطر اون دختر بیچاره که کلفت خطاب شده بود اما با اخمایی توی هم رفته فقط یه عذر خواهی آرووم ازاون دختر کرد
- هرچند بهتم می یاد از همین جماعت باشی ؟ به هر حال با اونا بیشتر حرف واسه گفتن داری ...
طنین به سمت شهریار اومدو با چشمای سرخ به صورتش نگاه کردو با اینکه دندوناشو از زور خشم رو هم می کشید بازم چیزی نگفتوازکنارش رد شد
شهریار که کلا" عادت نداشت کسی بهش بی محلی کنه دست طنینو کشیدو باعث شد که رودررو بشن ...
- چرا لال شدی ؟میگم از هم صحبتی با اونا خیلی لذت می بری ؟
شهریار این کلماتو از بین دندونای کلید شدش می گفتوباعث می شد حرصی که تو کلماتش هست بیشتر نمایون بشه ....
- اره از هم صحبتی با اونا بیشتر لذت می برم تا اینکه بخوام جواب یه آدم خودشیفته و پست مثل تورو بدم ...
این حرف تاوان داشت ، تاوان بدی هم داشت شاید تا سر حد مرگ ، توهین از طرف یه جنس ضعیف اونم دربرابر اینهمه انسان حقیر ، از نظر اون حکم این حرف برای طرف مقابلش نابودی بود...
دستشو بلند کردو با تموم قدرتش به صورت ظریفو معصوم طنین کوبید ...
در واقع این سیلی حق خودش بود ...
سیلی که خیلی راحت از طرف به آدمو پر زور به صورت به انسان بی پناه نواخته شد ...

ضرب دستش به حدی بود که رد خون روی صورت طنین خیلی زود خودشو نشون دادو طنین تنها کاری که کرد با چشمای خیسش نگاهش کرد نگاهای طنین خیلی بیشتراز حرفاش سوزنده بود ، طوری که شهریار تویه لحظه همه چیزش به فنا رفت ، سوخت یعنی نسوخت آتش گرفت ، دلش پاره پاره شد و قلبش هزار تکه...

طنین با پشت دست رد خونی که رو صورتش بودو پاک کردو بازم خیره خیره به چشمای شهریار نگاه کرد ...

این بدترین تنبیه برای شهریار بود، دوست داشت همین الان طنین جوابشو بده ، دوست داشت بهش توهین کنه ، دوست داشت این طوری نگاش نکنه ، اما طنین با سکوتش با نگاهش اونو خورد کرد ،بهش نشون داد چقدر حقیر و چقدر پست می تونه باشه ...

شهریار که سکوت مطلق طنینو دید نتونست اونجا بمونه و رفت تا با شهریار عصیان زده تنها بشه ...

صد بار به دستش نگاه کردو هزار بار چشمای خیس طنینو به یاد آورد ...

چقدر با خودش حرف زده بود ، چقدر این مدت سعی کرده بود از اون دورباشه ، چقدرتمرین کرده بود نسبت بهش بی تفاوت باشه ...

مثلا" با این سیلی می خواست قدرتو آقا بودن خودشو نشون بده اما چی شد، بدتر شد ،اونی که داغ شد اونی که باخت اونی که بیشتر اسیر شد که خودش بود ...

یه لحظه حتی یه ثانیه طرز نگاه طنین یادش نمی رفت ...

داشت خفه می شد، کاش عکس العملی نشون می داد، کاش فحشی می داد کاش سکوت نمی کرد ،کاش ...کاش ..کاش و هزار کاش دیگه برای خودش مثال زد اما دریغ از اینکه یکیش به واقعیت نزدیک بشه ...

کلافه و بیقرار شد ، بی تاب شد و عصبی و این احساسات داشت زجرش می داد

چقدر دلش می خواست قدرتشو داشت می رفت کنارش ، می رفتو جای ضربه دستشو از روی صورتش پاک می کرد

می شد !! پاک می شد ؟! نمی شد ، نه محال بود ...

مثل یه مار زخمی به خودش می پیچیدو حالت طبیعی نداشت ...

ساعت از 12 هم گذشته بودو اون هنوز تو اتاقش راه می رفتو حس کسیو داشت که در حال سقوط و نه پاش ثابت می شه نه می افته ...

معلق بود بین زمینو و هوا ...

دوساعت دیگم گذشت ، اگه این طوری ادامه پیدا می کرد قطعا" تا صبح کارش به بستری شدن می کشید

دلشو به دریا زدو برای اولین بار توزندگیش رفت سمت چیزی که مخالف صد درصد افکار و عقایدی بود که همه این سالها تومغزش حک شده بود

وارد اتاق طنین شد ، تنها نور موجود از چراغ خواب کنار تخت بود و باعث میشد شهریار دید خوبی به همه چیز نداشت باشه

اما برای دیدن موجودی که ازش صلب آسایش کرده بود کافی بود

طنین به پهلو و پشت به شهریار روی تخت آرووم خوابیده بود و پاهاشو یه مقدار تو شکمش جمع کرده بود ...

تخت دو نفره بودو فضای زیادی برای اینکه شهریار راحت کنار طنین بشینه بود

نشست کنار اونو برای بار دوم تو این مدت چشماش تر شد ...

یه نگاهی به سرتا پاش کردو نا خودآگاه تنش داغ شد

طنین یه بلوز شلوار کوتاه مخصوص خواب تنش بودو پوستشو قشنگ به نمایش گذاشته بود ...

دوباره نگاهش کرد ، موهای بلند مواج طنین به نظرش خیلی زیبا اومد ، یکمی به سمتش متمایل شدو موهاشو لمس کرد،موهاش مرطوب بودو به نظر می اومد قبل خواب دوش گرفته باشه ....

یادش اومد وقتی چند سال پیش که خیلی جوون بود ، موقع غذا یه دونه مویه کوچولو تو برنجش دیده بود، اون لحظه به قدری عصبانی شده بودو عکس العمل بدی نشون داده بود که واقعا همه وحشت کرده بودن ، همون روز دستور داد اگه کسی می خواد اونجا بمونه باید حتما موهاشو کوتاه کنه یا اینکه اخراج میشه و این قانون بعداز اون روز شامل کلیه مستخدمین جدیدم شد ...

ولی حالا موهای طنین و تو دست گرفته بودو لمس می کرد چیزی که با تموم وجود از لمسش بیزار بود ، این مورد واقعا" براش غیر قابل تحمل بود ، ولی حالا به جای حس انزجار از اونهمه موی بلند مشکلی حس لذت تموم وجودشو پر کرده بود ...

حتی چندین بار تا مرز بوسه زدنم پیش رفت اما پا پس کشید می ترسید طنین بیدار شه و همه چیو بفهمه ...

موهاشو رهاو کردو دوباره غرق تماشا شد ، چقدر دلش می خواست کنارش بخوابه و با تموم وجودش اونو بو بکشه ، دلش آرامش می خواست ، گرما می خواست چیزی که خیلی سال بودازش همه جوره فاصله گرفته بود

قلبش بی تاب می زد، مرد بود ، یه مرد که داشت بین چند تا حس متفاوت دستو پا میزد

ذهنش می گفت که نباید کسیو دوست داشته باشه ، اما قلبش داشت عاشق می شدو هی نفیش می کرد ، ولی سلسله اعصاب بدنش می لرزید برای یه لحظه به آغوش کشیدن اون

نفس عمیق کشید ،دلش می خواست طنین یه خواب عمیق باشه تا بتونه جایه سیلی روی صورتشو با لباش پاک کنه ،می خواست نوازشش کنه و بخواد که اونو ببخشه ...

اینو از ته دلش خواست، با تموم حسی که مدفون شده بودو حالا داشت مثل یه شی زیر خاکی ارزش پیدامی کردو گرون قیمت می شد ، اولین بار بود که دلش می خواست کسی اونو برای اشتباهش ببخشه ...

مثل یه کوه میموند که سنگ تراش داشت تکه تکه ازش میکندو اونو با دستای خودش صیقل می داد

مردی که یه روز به پولو قدتش می نازید ، کسی که خدارو بنده نبود ، حالا توان اینو نداشت که ابراز احساسات کنه ، کسی و لایق خودش نمی دونست که بتونه معشوقش باشه ، ولی حالا می ترسید از ابزار احساس، وهم داشت، می ترسید چون طنین با همه فرق داشت، کسی نبود که شهریار بتونه راحت عشقشو بهش ابراز کنه ....

ولی دیگه تحمل این حس براش سنگین بود ، داشت خفه می شد گلوشو بغض بدی گرفته بودو نمی تونست خالیش کنه ، چشماشو بستو با خودش گفت:

- یعنی می تونم برم ، نه نمی تونم ، من ...من ... می خوامش ...دلم اونومی خواد ...

بالاخره اعتراف کرد ، هرچند کوتاه بود هرچند پر از غرور بود وپیش خودش این اعترافو کرده بود ، اما گفت این خودش شکستن اون کوه غرورو اثبات می کرد

طنین توجاش تکون خوردورشته افکار شهریار ازهم پاره بشه ...

غلطی که زد باعث شد ادامه خوابشو طاق باز بره و این حالتش شهریارو به عرش رسوند ، دیگه الان اگه زمینو زمان می گفتن که ازاینجا دور شو محال بود قبول کنه ...

دستاشو بین دوطرف بدن طنین گذاشتو خم شد روی صورتش ...

درست طنین خوابش سنگین بود ، اما محال بودکسی تو این شرایط خوابش عمیق بمونه ، کم کم حس کرد داره خواب شهریارو می بینه ، نا خودآگاه اول اخمی کرد ولی بعده چند لحظه لبخندی ملیح مهمون لباش شد ...

شهریار فاصله شو با صورت طنین کم کردو تموم اجزای صورتشو دقیق نگاه کرد ...

طنین دوباره توی خواب حس کرد که شهریار کنارش و از حس بوی تنش داغ شد ، چه خوابی شیرینی داشت ، ولی به خودش گفت فقط توی خواب این رویا رو دارم ...

شهریار دیگه صبرش لبریز شدو پیشونیش به پیشونی طنین نزدیک کردو ریه هاشو از عطر صورت طنین پر کرد

گرمش شده بود ، داغ کرده و تموم تنش نبض میزد ،نمی دونست این خوبه یا بد ، تا حالافکر می کرد از حس خفگی بیزاره اما حالا داشت خفه میشد ولی لذتم می برد

طنین دیگه مطمئن شده بود خواب نمی بینه اما جرات نداشت تکون بخوره یانشون بده که بیداره ، به خودش که نمی تونست دروغ بگه ، دوست داشت شهریار کنارش بمونه ...


شهریارم حالا حس کرده بود که طنین بیدار شده ،چون نفساش صدا دار شده بودو صدای ضربان قلبشو قشنگ می شنید، اما خودشم نمی دونست باید حالا چیکار کنه ، ولی میل درونیش پیروز شدو لباشو به جایی که به صورت طنین ضربه زده بود نزدیک کرد ...


طنین داشت دیونه می شد باورش نمیشد شهریار بخواد اونو ببوسه ، هرچی فاصله کمتر می شد ، هرم نفسای شهریار اونو بیشتر دیونه می کرد ...


آب دهنشو آرووم فرو دادو انگشتاشو تو دستش مشت کرد ، ولی به محض اینکه که گرمای لبای شهریارو روی صورتش حس کرد ، بلافاصله خودشو بالا کشیدو از زیر لبای تب دار شهریار فرارکرد ، حس بین شهوت وگناه داشت اونو به مرز سقوط می کشوند ، با اینکه تموم وجودش گرمای تن شهریارو می طلبید ،با اینکه بدنش سستو بی تاب شده بود ، اما تو آخرین لحظه ترجیح داد عشقش پاک بمونه ، مطمئن بود اگه مجوز بوسه رو به شهریار می داد تا ابد نه خودشو می بخشید نه اونو...


بلندشدو کاملا" روی تختش نشستو به چهره شهریارکه حالا از عکس العمل طنین جاخورده بود و داشت خیره خیره نگاه می کرد دقیق شد ...


- چرا اینجایی ؟!
- منو می بخشی؟


طنین دیونه لحن شهریارشد تا حالا همچین مظلومیتی رو تو صداش نشنیده بود ...


- نباید اینجا باشی شهریار...
- اما من بخشش می خوام ، بگو که منو بخشیدی؟


طنین واقعا" از لحن شهریار دچار احساسات شده بود ، نا خودآگاه چشماش خیس گریه شدو اشکاش سرازیر ...


چه دلنازک شده بود اون کوه یخ طوری که با دیدن اشکای گرم طنین دیونه شد ...


- گریه نکن ، می خوای دیونم کنی ؟


اما بازم تو جواب این ابراز احساسات صریح شهریار فقط سکوت کردو به عمق چشماش زل زد ...


شهریار اما بی تاب از اشکی که بی امون از چشمای ناز طنین می ریخت، انگشتشو جلو بردو کشید روی قطره های الماسی که به خاطر اون پائین می اومد


بزرگترین قطره اشکو با سر انگشتش برداشتو به لباش نزدیک کرد


- اینو می برم به نشونه یه هدیه ، می دونم که بخشیدیم...


شوری اشک طنین باعث نشد اخم کنه این طعم به نظرش شیرین ترین طعمی بود که تا حالا تو زندگیش چشیده بود ...


بغض داشت گلوی طنینو خفه میکرد ، هرچند اشکاش آرووم پائین می ریخت اما دوست داشت جایی باشه که هق هق کنه ، اشکاش باید بی وقفه پائین می ریخت تا آرووم می شد ...


شهریار بازم دست بردو پائین موهای طنین گرفتو بو کشید ، انقدر که مست شدو دیگه موندنو جایز ندید ، احساساتش غلیان کرده بودو خودش ترجیح داد که نمونه ...


وقتی بلند شد تا جایی که ممکن بود نفس عمیق کشید به طنین شب بخیر گفت ...


اما دیگه خواب خوش به جفتشون بعد از اون شب حروم شد دیگه محال بود بتونن با طیب خاطر بخوابن ...

فردا صبح شهریار وقتی از خواب بیدار شد حس کسیو داشت که بعد مدتها گمشدشو پیدا کرده ، فقط منتظر این بود که ساعت مقرر برسه و بره تو سالن واسه صبحونه ...

با صورتی که کاملا" معلوم بود فقط نقاب بی تفاوتی زده ولی از درون حسابی شنگول شده ، اومدپائین
- سلام ...ستاره ... بقیه اومدن ؟

ستاره اگه شاخش در نمی اومد جای تعجب داشت ، آقا سلام داده بود !!!

- نه آقا ...فقط طرلان خانوم اومدن و اردشیر خان بقیه روصدا کردم الان می یان
- باشه، من می رم تو محوطه بقیه اومدن صدام کن
- چشم...

شهریار رفت تو حیاط گلکاری شده و یه نفس عمیق کشیدو هوای خنک صبح رو به ریه هاش فرستاد ...
چند دقیقه ای گذشت که ستاره اونو صدا زد

- آقا بفرمائید همه اومدن ...
- باشه ، اومدم

دستاش توجیب شلوارش بودکه وارد شد و طنینم که آخرین پله رو هم پائین اومدو بی توجه به اون رفت سمت میز صبحونه ....

- سلامت کو ؟؟
- سلام ...
- آفرین ... عجب دختر حرف گوش کنی، آماده شو بعد صبحونه با هم میریم
- چی ؟!
- می دونی که عادت ندارم دوباره یه حرفی رو بزنم ، زیاد منتظرم نذار...
- اما ترجیح میدم مثل همیشه خودم بیام ...
- ترجیح تو مهم نیست خواسته من مهمه...
- اما از نظر منم خواسته تو مهم نیست ، خودم میرم ...
- جرات داری خودت برو ببین چی در انتظارته ...
- دیونه ...
- چی ؟
- هیچی ...
- آفرین عاشق این ترس درونیتم ، تو که انقدر می ترسی پس هر چی میگم بگوچشم

طنین داشت از این همه خودخواهی شهریار حرص می خورد ، واسه همین گفت:

- کور خوندی جناب ، هنوز از مادر زاده نشده اونی که بخواد به من زور بگه ...

هرچند تودلش قند آب می شد که شهریار بهش زور می گه ها ، اما معنی نداشت که اونم بفهمه ...

سرمیز سکوت خاصی بودو کسی چیزی نمی گفت ...

بعد چند دقیقه همه بلند شدنو رفتن که هر کدوم به کارشون برسن

شهریار تموم مدت داشت بال بال می زد که یه لحظم شده طنین نگاهی بهش بندازه اما دریغ از یه نظر کوتاه ، دلش می خواست هر چی رو میز هستو بکوبه تو سرطنین اما اینم آرزویی محال بود ...

آخر سرم وقتی دید طنین بازم نسبت به اون بی تفاوت و از جاش بلند شده که بره رفت سمتشو گفت :

- بیرون منتظرم ...

طنین یه نگاه خاص بهش کرد که شهریار معنی شونفهمید

- باشه ...برو منم الان می یام ...

رفت بالا و کیفشو برداشت برگشت پائین ،تودلش خدا روشکر کرد که شهریار رفته بود بیرون ،آهسته بدون اینکه کسی بفهمه از در پشتی عمارت بیرون رفتو تودلش به شهریار گفت:حالا انقدر منتظر بمون تا زیر پات علف سبز شه ...

با عجله از عمارت دور شدو رسید سر خیابون ...

شهریار یکم دم در منتظر بود حتی به راننده مخصوصشم گفت بود که بره .. اما یه حسی دورنش می گفت ، طنین نمی یاد

ماشین و روشن کردو رفت سمت خیابونی که منتهی به پشت عمارت بود ...

طنین به خاطر اینکه مجبور شده بود یه مسیر طولانی تری رو بره ، حالا کم کم داشت دیرش می شدو منتظر بود تا از عالم غیب یه ماشین پیدا بشه ، مدام تو جاش تکون می خوردو همراه با استرسی که داشت به جون شهریار بیچاره بدو بیراه می گفت

شهریار نزدیک طنین شدو ایستاد جوری که فقط خودش بهش دید داشتو اون شهریارو نمی دید...

چند دقیقه ای نگاهش کردو از ورجه وورجه کردن طنین تو جاش حسابی خندش گرفته بود ولی اون بیچاره مدام به ساعتش نگاه می کردو سر می چرخوند ...

یکمی دیگه که ایستاد بنظرش اومد اگه بمونه ممکنه طنین حضورشو حس کنه ، واسه همین ماشینو روشن کردو با یه دنده عقب مسیر رفته رو برگشت ...

بیشتراز صدبار به ساعتش نگاه کرد از 10 هم گذشته بودو هنوز طنین نیومده بود، همون موقع که رسید به صبا سفارش کرد به محضی که خانم صبور اومداونو خبر کنه ...

نمی خواست دوباره زنگ بزنه و سوال کنه مطمئن بود اگه اومده بود صبا بهش خبر می داد ...

نیم ساعت دیگم گذشتو بازم خبری نبود ، دست برد سمت گوشی که همون موقع تلفنش زنگ خورد

- بله ...
- جناب نیاکان ، همین الان خانم صبور رسیدن بگم بیان خدمتون ؟
- نه ممنون ، فقط ساعت دقیق تاخیرشونو بهم بگین
- چشم ، امری نیست ؟!
- نه ، به کارت برس...

شهریار دیگه داشت از تاخیر طنین نگران می شد که با این حرف صبا یه نفس راحت کشید ، اما باید تلافی می کرد، نباید می ذاشت اون بی اهمیتی صبحش بی جواب بمونه ...

گوشی رو برداشتو شماره اتاق طنینو گرفت

- الو ....
- خانم صبور ...
- بله ...
- بیا تو اتاقم کارت دارم
- چشم ، الان می یام ...

بعد یکی دودقیقه که شهریار به نظرش هزار سال اومد طنین با چهره ای خسته واردشد

بعد رفتن شهریار به خاطر اینکه ماشین گیرش نیومد مجبور شد بازم پیاده بیاد و خودشو به ایستگاه اتوبوس برسونه ، ازشدت استرسی که بهش وارد شده بود بیچاره اتوبوسو اشتباه سوارشده بودودوباره مجبور شده بود، مسیر رفته رو برگرده و بازم کلی پیاده روی کنه وآخرسرم با سردردو پا درد خودشو برسونه شرکت ، اینم از حالا که قطعا" جناب رئیس تنبیه بدی رو براش در نظر گرفته بود ...

- می تونم بیام تو؟
- دربازه ...
- سلام...بله بفرمائید ...
- کجابودی؟
- یه کاری برام پیش اومد
- درست ، مهم نیست ، فقط واسه فردا این گزارشا باید آماده بشه، باید تائید بشنو فرستاده بشن برای شرکت پدر ...
طنین با چشمای گرد شده به صورت شهریار زل زد
- همه گزارشارو واسه فردا می خواین ، اما اینا حداقل سه چهار روزی وقت می گیره
- این دیگه مشکل من نیست ، باید تا فردا همش آماده باشه ..
- دارین تلافی می کنین؟
- تلافی چیو؟
- صبح که باهاتون نیومدم ...
- نه واسه چی ؟ هرچیزی لیاقت میخواد که ظاهرا" تو نداری، همون پیاده روی برای روحو روانت بهتره...
- اما من تا هر جایی شو که برسم انجام می دم ...
- باشه ، می بینیم اونی که مجبور به اطاعت می شه کیه ...

- حالا هم زود تر برو ،واینسا اینجا و بروبر منو نگاه کن

طنین یه نفس عمیق کشیدو با اجازه ای گفتو خارج شد

شهریارم به امید دیداری گفتو یه پوز خنده مسخره به روی طنین زد

طنین از این بچه بازی شهریار حسابی کفری شده بود ، هربار که کاری رو باب میلش انجام نمی داد با اضافه کاری نا معقول تلافی میکرد

در واقع کاره دیگه ای هم از دست شهریار ساخته نبود ، فعلا" تنها چیزی که طنینو می چزوند انجام یه کاری در اسرع اونم بدون هیچگونه اشتباهو مغایرتی بود ...

اون روز صبا نهار طنینو به خواسته خودش آورد تو اتاقو یه مقدار از مواردی رو که وارد بودو کمکش انجام داد

- طنین مگه مجبوری به حرفش گوش بدی ؟
- به نظرت نیستم !
- نه چه اجباری داری ...بهش بگو نمی تونم
- گفتم تا هر جایی شو که بشه انجام می دم، اما فکر می کنی اهمیت می ده ...
- در مورد کسی دیگه ای بود اصلا" بهش پیشنهاد نمی داد ، اما خوب هوای تورو که خیلی داره ...
- اره خیلی ، دقیقا" همین که تو میگی ، مسخره ...
- باور کن طنین ، با این اخلاقی که تو داری و هی جوابشو می دی ، هر کی جای تو بودقطعا" تا حالا اخراجش کرده بود ...
- خوبی تو .....، من کجا جوابشو می دم ، من که هرچی می گه می گم چشم
- یعنی تو تا حالا ندیدی بقیه چطوری باهاش حرف می زنن ، بیچاره ها رو به منجنیق کشیده ،تو خیلی راحت جوابشو می دی...
- مگه مجبورن هرچی میگه زیر بار برن ...اصلا" خوشم نمی یاد
- به هر حال اینجا حقوقش خوب و سروقت ، کسی هم حاضر نیست به خاطر غد بازی کارشو از دست بده ،بعدشم تو نفست از جای گرم بلند میشه ، معلوم خوب نیومدی اینجا توخونه تازه جات راحت ترم هست ، اما خبر از وضعو حال کارمندا و کارگرا نداری که
- اما من حاضر نیستم یه لحظم زیر بار اون برم ، خرجمم خودم می دم ...
- نمونه بارز یه آدم چندشی دیگه کاریشم نمی شه کرد ، من برم کاری نداری
- نه مرسی دستت درد نکنه
- خواهش ، کاری نکردم ، کاری داشتی صدام کن
- باشه مرسی ...

- دو سه ساعت از تایم کاری شرکت گذشته بودو تا حالا طنین فقط تونسته بود نصف کاری که بهش محول شده رو انجام بده ...

سر درد بدی گرفته بودو باعث می شد حالت تهوع داشت باشه ، چند باری دست روی شکمش گذاشتو حس کرد چشماش سیاهی میره ، یکمی تو اتاق راه رفتو چند بار پاهاشو روی میز گذاشت ...

سردرد امونشو بریده بود هربار به عددو رقما نگاه می کرد سرش گیج میرفت، دیگه تابو تحمل نداشت ، مغنعه شو از سرش باز کردو بعد یه لیوان آب قندی که واسه خودش درست کردو خوردو سرشو روی میز گذاشتو خوابش برد ...

یه تکونی خوردو از خواب پرید ، باورش نمی شد ساعت از 9 هم گذشته بود اینهمه وقت بی وقفه خوابیده بود ...

سریع مغنعه شو دوباره سرش کردو آماده شد که بره اتاق شهریارو بهش بگه تا همینجای کارو انجام داده ...

واقعا" در توانش نبود که ادامه بده ...

گزارشایی رو که فعلا" آماده کردو بودو فایل کردو وسایلشو برداشتو رفت سمت اتاق شهریار ...

از سالن اصلی گذشتو داشت نزدیک اتاق شهریار می شد که یه نفر از پشت جلوی دهنشو گرفتو عقب عقب اونو با خودش کشوند .

داشت از ترسو کمبود اکسیژن خفه می شدو نمی دونست چه اتفاقی افتاده ...

از بوی عطری که از دست جلوی دهنش می اومد فهمید که شهریار قصد جونشو کرده اما نفهمید چرا ...

مدام دستو پا می زدو تقلا می کرد که شهریار رهاش کنه ...

اما شهریار هنوز اونو محکم گرفته بودو عقب عقب می کشید، تا رسیدن به اتاق مخفی خودش ...

طنین سعی می کرد از زیر دستای محکم شده روی دهنش حرف بزنه که شهریار مانع می شد و تاوقتی که نرسیدن تو اتاقو شهریار از امنیتشون مطمئن نشد دستشو برنداشت ...

- چه مرگته ؟ یه دقیقه آرووم بگیر ، چرا مثل ملخ اینور اونور می پری ؟
- داشتی خفم می کردی، خیلی رو داری به خدا ،تازه باز خواستمم می کنی
- هیسسس، ساکت ،احمق ...
- احمق خو ...

شهریار دوباره جلوی دهن طنینوگرفتوگفت:

- شعورت نمی رسه وقتی میگم آرووم ، می خوای صداتو بشنون ....
- کیییییییی...

طنین چون جلوی دهنش بسته بود نمی تونست درست حرف بزنه و با صدای خفه سوالشو ادا کرد ...

- فکرکنم دزد اومده ؛ احتمالا" مصلحن، آرووم باش تا ببینم چی میشه ...

طنین از زور ترس نزدیک بود خودشو خیس کنه ، از بچگی از اسم دزدم می ترسید چه برسه به اینکه نزدیکش باشن اونم مصلح ...

- وای خدا جونم ...
- مگه نمی گم زبون به دهن بگیر، یه بار دیگه حرف زدی خودم خفت میکنم، تواز جون سیر شدی به من ربطی نداره ها ...

طنین مرتب با صدای بلند نفس می کشیدو بغض کرده بودو هر لحظه ممکن بود اشکاش فوران کنه ...

- اینجا چیکار دارن ؟
- آفرین ، همینطور آرووم حرف بزن ...احتمالا" واسه کدای رمز گشایی دستگاه جدید اومدن ، فکر نمی کنم دنبال پول باشن ...

- مگه کجاست ؟

شهریار که حالا ریلکس روی صندلیش یلم داده بودو پاشو رو پاش انداختو به اتاق خودش اشاره کرده ...

طنین با شنیدن این حرف اومد جیغ بزنه که همزمان شهریار نیم خیز شدو خودش جلوی دهنشو گرفت ...

- اوف .......خیلی ابلهی طنین ...

یکی دو دقیقه ای گذشتو طنین که دیگه تحملش داشت تموم می شد بلند شدو روبروی شهریار ایستاد ومضلومانه گفت:

- شهریار ...

شهریار که سرش پائین بود، با صدای طنین سر بلند کردو نگاش کرد، چقدر دوست داشت بگه جانم ، اما ترجیح داد با چشماش جواب طنینو بده ، سرتکون داد و منتظر سوال طنین شد

- تو از کجا فهمیدی اومدن تو شرکت ؟

شهریار به صفحه مانیتوری که روبروش بود اشاره کردو گفت:

- از اینجا دیدم ، خیلی احمقن به خیال خودشون دوربینا رو از کار انداختن اما اون دوربینا ظاهری بود ، دوربینای اصلی خیلی کوچیکنو دید ندارن

رفت سراغ صفحه مانیتورو روی صفحه کلیک کرد ، تو تک تک اتاقا دوربین کار گذاشته شده بود و هیچ کس ازش خبر نداشت ، حتی پرسنل شرکتم دوربینی روکه فقط تو سالنو تو اتاق شهریار بود دیده بودن ، طنین با ایست دوربین روی اتاق خودش خشکش زد

- خیلی نامردی ، توحق نداشتی همچنین کاری بکنی
- اونوقت می شه بگی کی این حقو از من صلب کرده...
- خیلی وقیحی شهریار، همه آدما حق دارن یه حریم خصوصی داشته باشن، اونجا اتاق من ، شاید می خواستم تو اتاقم راحت باشم نباید اینکارو میکردی
- تو این شرایط خیلی مسخرس که سر یه چیز مسخره تر بحث کنیم

طنین دلش می خواست شهریارو خفه کنه ، باورش نمی شد انقدر راحت راجع به شکست همه حرمتا حرف میزنه ...

به خودش گفت خیلی بی شعوره ، یادش اومد تو اون اتاق چه کارایی که نکرده ، از یه طرف خندش گرفته بودو از یه طرف گریه ، خوب خیلی بد بود خیلی ....

شهریار دوربینو به سمت اتاق خودش حرکت دادو دید که بالاخره اونا رسیدن به اتاق خودش ...

طنین تا این صحنه رو دید از ترس اشکش سرازیر شدو حتی المقدور فاصله شو با شهریار کم کردو دستشو گذاشت روی دسته صندلی ...

- شهریار حالا چی می شه ؟
- چرا گریه می کنی، هیچی فوقش برمی دارن می برن دیگه ...
- اگه بفهمن ما اینجاییم چی ؟
- نمیفهمن ، مطمئن باش...

کسایی که وارد شرکت شده بودن به ظاهرا" سه نفر بودنو همشون نقاب زده بودن،دونفر اومده بودن تو همون اتاقو یکی شون داشت بیرون کشیک می داد ...

طنین همینطور به صفحه مانیتور زل زده بودو همه کارای اونا رو دقیق نگاه می کرد ..
رفتن سر گاو صندوق اصلی و شروع کردن به گردوندن شماره های روی اون...

چند تا وسیلم دسته شون بودو بالاخره بعد چند دقیقه موفق شدن درشو باز کنن ، کله محتویات داخل گاو صندوقو زیرورو کردنو وقتی چیزی رو که می خواستن پیدا نکردن سر چرخودنو قسمتای دیگه اتاقو نگاه کردن ...

با این کارشون طنین حس کردالان از ترس نفسش بند می یاد ،رفت پشت صندلی و مدام خدارو صدا می کرد

- چته ؟باز زد به سرت؟
- پس دارن چیکار میکنن، چرا نرفتن ؟!
- چیزی رو که دنبالش بودن پیدا نکردن حدسم درست بود
- مگه تو نگفتی اونجاست ؟به نظرت الان وقت خندیدن، مگه داری فیلم اکشن تماشا می کنی انقدر برات جذاب شده
- نه شوخی کردم اونجا نیست ، جاش خیلی امن تره
- دیونه ...

شهریار با خنده ای که رو لبش بودبلند شدو ایستاد و دوباره از قفل بودن در مطمئن شد بعدشم روبه طنین گفت :

- وای نمی دونی وقتی می ترسی چقدر قیافت مضحک میشه ، دست خودم نیست خندم می گیره ....

بعد چند دقیقه دزدا دوباره شروع کردن به گشتن اتاقو مدام روی دیوارا دست می کشیدن، اونا مطمئن شده بودن که یه چیز مخفی اینجا هست ....

اتاق مخفی پشت کتابخونه بودو قطعا" بعد چند دقیقه توجه اونارو جلب می کرد، همینطورم شد ، طنین که مرتب گردن می کشید تا تصویر اونارو ببینه که در چه حالین وقتی دید پشت در ایستادنو دنبال راهی هستن که اونو باز کنن ، پشت شهریار ایستادو بازو شو محکم گرفت

- شهریار تورو خدا ، خواهش می کنم یه کاری بکن
- هیس ،آرووم تر ، اگه تا حالا پیدامون نکردن ، با این سرو صدای تو می کنن ...

طنین مثل بید می لرزیدو بازو برجسته شهریارو دوستش فشار می داد

- چرا می لرزی ؟! حالت خوب نیست ؟
- انتظار داری تو این شرایط خوب باشم ...
- نه ... مربوط به اون نیست رنگت پریده ، همه صورتتم خیس عرق شده ...
- من فقط ترسیدم ....
- یعنی مربوط به مشکل عصرت نیست ؟
- کدوم مشکل ...

شهریار رفت سمت مانیتورو فیلمی که از طنین عصری سیو کرده بودو نشونش داد

تو تصویر طنین مثل مار به خودش میپیچیدو شکمشو گرفته بود

طنین دوباره از خجالت آب شد ، متوجه منظور شهریار شد و دلش می خواست این مغز خرابو بکوبه به دیوار

- یعنی هیچ علت دیگه ای نمی تونه داشته باشه که آدم شکمشو بگیره ؟

شهریار از اینکه تو این وضعیت طنین به خاطر همچین چیزی حرص می خورد حسابی خندش گرفته بود ...

- آخه آب قندم خوردی؟ واسه همین دیگه مطمئن شدم ...

طنین با همه قدرتی که داشت به بازوی شهریار کوبیدو رفت یه گوشه نشست

- از دست بی افدی دختر، مگه مرض داری

دزدای بیچاره تو اون اتاق داشتن جون می دادن که زودتر کدارو پیدا کنن ، اونوقت این دونفر اینجا نشسته بودن واسه هم گل می گفتن گل می شنیدن ....

وقتی از گشتن خسته شدن ، نفرسومم وارد اتاق شدو شروع کرد به دست کشیدن روی دیوار ...

- احمقای کودن ، چرا انقدر طولش می دین، زود باشین دیگه
- تو گاو صندوق نبود ، بقیه جاها رو هم گشتیم
- مگه میشه ، به هر حال باید اینجا باشه نمی تون ببرن جایی مخفیش کنن، هر روز بهش احتیاج دارن ...
- چه می دونم ، فکره بهتری داری بگو ...
- به نظر من هرچی هست به این در مخفی مربوط می شه
- خوب بازش کنین...
- عقل کل، سعی کردیم ، اما روش رمز گذاشتن ، اونم با اثر انگشت
- حتما اسکن تصویرم داره ، به این راحتی باز نمی شه ....

اونا پشت در بحث می کردنو ، شهریار که حالا یه مقدار ترس به جونش افتاده بود ، رفت سمت طنینو کنارش نشست

مطمئن بود اگه بتونن وارد اتاق بشن ، اوناروزنده نمی ذارن

تاحالا سعی می کرد خودشو بی تفاوت نشون بده و بگه چیز خاصی نیست ، اما حالا داشت فکر می کرد اگه اونا وارد تر از خودش باشنو بتونن راحت پیداشون کنن دیگه راه برگشتی نداره...

از این همه ساده لوحیو سهل انگاری خودش کلافه شد ، سریع بلند شدو دکمه تماس اضطراری رو زدو برای پلیس پیام فرستاد ، متاسفانه گوشیش همراهش نبودو کیفو وسایل طنینو هم بیرون از دستش افتاده بود ....

اما همین پیامم می تونست کمکشون کنه البته اگه تا قبل از اومدن پلیس گرفتار نمی شدن ....

دوباره برگشتو کنار طنین نشست

- طنین به خودت مسلط باش ...
- حرف نزن ، هیچی نگو حرفات عصبیم می کنه ...

شهریار رو کرد به طنینو دستاشو محکم گرفت ...

- بهت می گم آرووم باش ، الان به پلیس خبر دادم نگران نباش ....
- نمی تونستی زودتر این کارو کنی ، باید زجر کشم می کردی؟
-حالا که دیگه خبر دادم ، گریه نکن ....

شهریاردست برد سمت صورت طنینو ،صورت خیس اشکشو پاک کرد

- اینهمه اشک از کجا می یاد ، هر بار نگات می کنم انگارمی خوای گریه کنی ...

طنین بازم بغضش گرفتو با این حرف شهریار اشکاش سرازیر شد ...

- دیونه ، مگه نمی گم اشک نریز، از چی می ترسی ! هیچ اتفاقی نمی افته ...

شهریار نفهمید این اشکای آخریکه پائین ریخت به خاطر دستای گرمش بود که صورت طنینو نوازش کرده بود ...

- طنین ، بلند شو نگاه کن انگار دارن می رن
- راست می گی ؟

طنین ازجاش بلندشدو همزمان که اشکاشو با پشت دستش پاک می کرد به صفحه خیره شد...

- اینها ... ببین ، دارن می رن، دیگه نگران نباش ...
- یعنی بی خیال شدن ؟
- خوب همه جا رو گشتن دیگه، چیزی پیدا نکردن ، به رئیست به خاطر هوشش آفرین نمی گی
- بریم بیرون ؟؟؟
- نه صبر کن ، ممکن هنوز تو سالن باشن ...

جفتشون کنار در ایستاده بودنو منتظر گذر زمان که بتونن سریع تر ازاینجا بیرون بزنن ...

10 دقیقه ای گذشتو ، شهریار روبه طنین گفت:

- فکر کنم دیگه رفته باشن بیا بریم ...

همون وقتی که طنینو شهریار تصمیم گرفتن از در خارج بشن ، دوباره اونا برگشتن، خدائی بود که تو آخرین لحظه طنین یه نگاهی به صفحه کردو دیدشون

- شهریار ، شهریار برگشتن ...
- چی ...!؟
- حالا چی کار کنیم ؟ای خدا ... حالا چی می شه ؟

طنین دستاشو تو هم مشت کرده بود از بس فشارش پائین اومده مدا هاشون می کرد که گرم بشه ...

- وای .... اوف... نمی دونم، پلیس دیگه باید تا حالا می رسید
- شهریار این چیه تو دستشون؟

شهریار یه نگاهی به صفحه کردو با مشت به پیشونیش کوبید

- چیه شهریار راستشو بگو؟
- می خوان باهاش رمز درو باز کنن ، دقیق نمی دونم چیه ، اما هرچی هست کاره ما دیگه تموم ...

شهریار پوفی کرد،حس کرد بالاخره تو زندگیش داره از یه چیزی می ترسه ...

- ببین طنین بیا این پائین زیر میز ، تا بیان مارو این زیر پیدا کنن زمان بیشتری لازم دارن ، تا اون موقع هم شاید پلیس برسه ...

طنین آب دهنشو قورت داد و چشماشو بستو دوباره اشک ریخت ...

- حالمو بهم نزن دیگه، اشک نریز ، انقدر ضعیف نباش ...
- یعنی می کشنمون ؟
- هیس ، نه نمی کشن ، می برنمون جنگلای هاوایی باهم خوش بگذرونیم
- مسخره ...
- خوب دیگه ؛برو اون زیر ، انقدرم حرف نزن ....

طنین زیر میز نشستو چمبره زد ، پشتشم شهریار نشستو تا اونجایی که میشد خودشو از دید مخفی کرد، میز بزرگ بودو تو دید اول معلوم نمی شد کسی زیرش مخفی شده ،اما واسه کسی که اومده بود دزدی نمی تونست زیاداز نظرش در امان بمونه ....

سرو صداها پشت در زیادتر شده بود اونام حالا دیگه دیدی هم نداشتن که از اوضاع با خبر بشن ...

طنین تموم بدنش می لرزیدو حس می کرد داره نفسای آخرشو می کشه ، تو بد وضعیتی قرار گرفته بودو هیچ کاریم ازش ساخته نبود ، تنها امیدش به شهریار بود که اونم نمی تونست پشتو پناه زیاد محکمی باشه ..

البته این نظر طنین بود، شهریار به خودش قول داده بود اگه اتفاقی افتاد تا پای جونش از طنین محافظت کنه ...

- شهریار ...
- جانم ...

بلاخره گفت، جونشو صدا کرد ، چقدر خودش لذت برد و طنین با این کلمه ای که شنید چقدر آرامش گرفت ...

- می ترسم ...

طنین این کلمه رو گفتو دوباره بغضشو فرو برد، ولی چشماش خیس خیس بود محو صورت شهریار..

شهریار م از دیدن چشمای وحشیو بارون زده طنین از خود بی خود شد ، اصلا " تازگیا تاب دیدن چشمای مست کننده طنینو نداشت

خودشو کاملا" به طنین نزدیک کردوسرشو از پشت با دست گرفتو روی سینه خودش گذاشت ...

طنین نفس کشید، نفس کشیدو نفس کشید، باورش نمیشد ، شهریار داره به جای تمسخر حمایتش میکنه ...

سینه مردونه و گرم شهریار آرامشو اطمینان خاصی رو به طنین داده بود جوری که ترسو کمتر حس می کرد...

- نترس عزیزم، نترس من پیشتم ،چیزی نمی شه مطمئن باش..

طنین باورش نمی شد ، شهریار اونو عزیزش صدا کرده بود ، هرچی بیشتر به این کلمه ای که شنیده بود فکر میکرد بیشتر گرمش می شدو عرق می کرد

- باشه ، سعی می کنم ...
- طنین ...
- بله ...

شهریاربهش نگاهی انداختو با دستش صورتشو نوازش کرد..

دستاش گرم گرم بودو صدای نفساش کنار گوش طنین ...

طنین یه لحظه حس کرد دیگه تاب مقاومت نداره، تا حالا معذب بودو خودش محکم گرفته بود ، اما بااین کارشهریار همون طور که صورتش بالابود چشماشو بستو یه نفس عمیق کشیدو خودشو توآغوش حامیش پناه داد

چه جای امنو شیرینی بود، عضلاتش آزاد شد اما قلبش به اسارت رفت ، جسمش رها شد اما روحش بدجور زندانی شد ...

تا حالا فکر می کرد این حس یه حس بچگونه هستش یا از قلب یه دختر جوونو خام نشات گرفته ، اما حالا داشت مطمئن می شد یه حس خام یا سرسری نیست ، حسی بود که گرماش داشت تا عمق وجودشو می سوزوند...

طنین خودشو محکم به شهریار چسبونده بود که ازبیرون صدایی اومد ...

- زودباشین ، بیاین بیرون ، پلیس پلیس ...
- گمشو اونور...

در تا آستانه باز شدن رفته بود که خدارو شکر پلیس از راه رسیدو نفر سومی که بیرون بود به اینا خبر داده بود ....

بعد چند دقیقه که نفس جفتشون تو سینه حبس شده بود در با ضربه ای شدید باز شدو مامورا ریختن تو اتاق ، همون موقع با اومدن مامورا طنین از خوشحالی یه جیغ خفیفی کشیدو از جاش بلند شد ...

- مشکلی که نیست ؟
- نخیر...

بعد از دو سه تا ماموری که وارد شدن ، یکی از مامورای کارکشته آگاهی وارد شد و رو به شهریار گفت:

- ادهمی هستم ، شما پیام داده بودین ؟
- بله ...خیلی زمان برد تا رسیدین ...
- تویه ماموریت دیگه بودیم که پیام شمارو گرفتیم ، به هر حال خطر رفع شد، مطمئنین مشکلی نیست ؟
- بله ... من که مشکلی ندارم اما ایشون ...

رو کرد به طنینو گفت :

- حالشون زیاد مساعد نیست ...
- الان با اورژانس تماس می گیریم
- نه نیازی نیست ، ممنون می ریم خونه ...
- خیلی خوب هر طور صلاح می دونین...
- ممنون ...
- خودتون خبر دارین دزدی برای چی بوده؟
- یه حدسایی می زنم ...احتمالا" دنبال یه سری اطلاعات سری شرکت بودن
- که اینطور، دیدم که به پولای داخل گاو صندوق دست نزدن، به هرحال باید واسه یه سری توضیحات تشریف بیارید قرارگاه ...
- همین الان ؟!
- مشکلی دارین ؟
- نه ، اما خوب به هر حال روز بدی بود اگه به فردا موکول بشه بهتره ...
- باشه ، فردا صبح منتظرتون هستیم ، لطفا دونفرتون تشریف بیارین
- حتما "
- به یکی از مامورا می گم که تا خونه همراهی تون کنه
- نیازی نیست
- چرا هست ، احتمال داره بیرون منتظر یه فرصت باشن تا گیرتون بندازن

طنین با شنیدن این حرف یه نگاه ترس آلودبه شهریار انداختو نزدیکش شد ، شهریارم وقتی دید طنین دیگه گنجایش ترسو نداره قبول کردو گفت:

- باشه ممنون ...
- بفرمائید ...

آقای ادهمی سرهنگ کارکشته با سابقه ای بود که تا خبر پیام از شرکت سهندو دریافت کرد با توجه به شهرت و آوازه رِوئسای شرکت سریع خودشو با اینکه حین یه عملیات دیگه ای بودن روسونده بود اونجا ، می دونست پیگیری مشکلات اینطور شرکت ها هم می تونه به حسن سابقش اضافه کنه هم اینکه ممکن به دردسرای زیادی دچار بشه، به هر حال اونکه عاشق دردسربودو دردسرم همیشه به دنبالش ...

بعد اینکه یکی از مامورا طنینو شهریارو تا نزدیک خونه مشایعت کردو مطمئن شد دیگه مشکلی تهدیدشون نمی کنه ، از اونا خداحافظی کردو مجددا" قرار فردارو یاد آوری کرد ...

شهریار به ظاهر تو ماشین نشسته بود تا در باز بشه ، اما همین که از رفتن مامور مطمئن شد ، رو به طنین کردو گفت:

- می خوام باهات حرف بزنم
- اما می خوام برم خونه ، باور کن خیلی خستم
- مهم طنین ، اگه نبود نمی گفتم ، تو خونم که نمی شه راحت صحبت کرد
- باشه ، اما می ترسم مامان اینا نگران بشن
- یه تماس بگیر بگو بامنی

طنین از شنیدن این حرف آب دهنشو قورت دادو سرشو زیر انداخت ، حتی خجالت می کشید در این مورد فکر کنه ، چه برسه به اینکه به مادرش بگه 12 شب با شهریار هستش

- عصری بهش زنگ زدم گفتم کارم طول می کشه ...
- خوب دیگه مشکل چیه ، می ریم زودی می یایم

طنین فقط سرتکون دادو دوباره به جلو خیره شد...

رسیدن به یه رستوران شیکو دم درش ایستادن ...

به محض ورود شهریار، اومدن استقبالشو یه میز خیلی خاصو براش آماده کردن

- خیلی خوش اومدین جناب نیاکان ...
- ممنون ...
- چی میل دارین ؟!
- مثل همیشه ....
- و خانم جوان ...
- برام فرقی نداره ...

شهریار منو رو از دست گارسون بیچاره گرفتو رو به طنین گفت:

- زود یکی شو انتخاب کن ...

طنین که از این حرکت شهریار ناراحت شده بود با اخمایی تو هم منورو گرفتو روشو نگاه کرد ، می دونست اگه بخواد چیزی بگه رفتار بدتری در انتظارشه ....

دوباره تو نظرش شهریار همون شهریار از خودراضی و مغرورو منفور اومد و به خودش با اون ساده لوحیش برای تغییر کردن شهریار خندید

- از این کلمه متنفرم ، دیگه هیچ وقت نگو برام فرقی نداره
- خوب واقعا" فرقی نداره ، چرا باید به چیزی که نیست تظاهر کنم ...
- مگه می شه فرقی نداشته باشه ! قرار نیست هرچی جلوت می ذارن بخوریو دم نزنی ، تو انسانی تفاوتم با یه حیوان تو همین

طنین این بار از کوره در رفت ....

- چرا هر بار مییام بهت امیدوارم بشم که تغییر کردی ، دوباره چهره واقعی تو نشون می دی ، یعنی اگه کلاس بذارمو بگم اوه نه من فقط از فلان غذا می خورم، میشم انسان ، یعنی به نظرتو تفاوت یه انسان با یه حیوان تو همینه ، هیچ وجه اختلاف دیگه ای ندارن، اینکه خودشو برتر بدونه وفکر کنه فخر فروشی انسانش می کنه کافیه ...

شهریار اصلا"توقع نداشت طنین اینطوری عکس العمل نشون بده ، دقیقا" منظورش چیزی که طنین برداشت کرده بودنبود، هرچند آخر حرفش همین بود

ولی در واقع به خیال خودش با این کار می خواست به طنین بها بده ، دوست داشت میزبان خوبی واسه طنین باشه ، به نظرش اومد اگه طنین یه غذای خیلی خاصو انتخاب کنه میزبانیش تکمیل میشه و آخرسر ازاینکه مهمونش کرده و این افتخار نصیبش شده غرق لذت بشه ...

ولی یه چیزی بین حرفای طنین دلگرمش کردو باعث شد عصبانیتش از حرفای اون فروکش کنه

بس بهش فکر می کرد که تونظرش اومده بود که داره تغییر می کنه ...

- ما واسه کاره دیگه ای اومدیم اینجا، نمی خوام بحثو ادامه بدم وگرنه جوابی بهت می دادم که تا عمر داری یادت بمونه
- زود باش حرفتو بزن ،خستم می خوام برم خونه ...
- ببین طنین اتفاق امشب، خیلی جای سوال داره ، من باید هر طور شده بفهمم کی می خواسته کدارو برداره ، اما به هیچ وجه دوست ندارم ، پدر ازاین موضوع بویی ببره ، فهمیدی؟
- چرا نباید خبر دار بشن ؟
- چند روز دیگه جشن سالگرد تاسیس اولین شرکتمون بر گذار میشه ، اول اینکه با این خبر حسابی به هم می ریزه و برنامه هام مختل میشه ، ازیه طرفم بقیه خبر دار می شنو این اصلا" واسه وجه شرکت خوب نیست ، باید قول بدی راجع به اتفاق امشب با کسی حرفی نزنی ...

طنین که از شدت ترسو اضطرابی که امروز تجربه کرده بود بیحال بودو ضعف داشت، باشه ای گفتو مشغول خوردن پیش غذاش شد

- مسئله ساده ای نیست که سر سری می گیریشا ، میگم نمی خوام کسی بویی ببره ، پس لطفا جدی باش...
- خیلی خوب، یه بار گفتی فهمیدم لازم به تکرار نبود
- بعید می دونم ، اماخوب مجبورم رو قولت حساب کنم ...

غذاروی میز آورده شدو به طرز زیبایی هم سرو شد ...

غذای شهریار بیف بود با سیب های سرخ شده درشتو روشم یه عالمه سس سفید ریخته بودن ، طنین تا ظرف غذای شهریار رو دید نا خودآگاه دلش از سیب های درشت روی ظرف خواست، مثل بچه ها که چیزیو می بیننو آب دهنشو قورت می دن اونم اینکارو کرد ..
.
غذای خودشم کباب برگ بود که همیشه به نظرش خوشمزه ترین غذا و لذیذ ترین می اومد ، اما حالا انگار پشیمون شده بود ،دوباره به ظرف شهریار نگاهی کردو آه کشید ...

- بسه بچه ، می ذاری غذا مو بخورم ، چرا هی آب دهنتو قورت می دی؟
- کی من ؟! به غذای تو چیکار دارم ...

شهریار واقعا" حس کرد یه دختر کوچولو چموش جلوش نشسته و به غذاش زل زده ، از اعماق قلبش دلش برای طنین کوچولو ضعف رفت ، خندش گرفته بود اما سعی کرد جلوی خودشو بگیره ...

چنگالو برد سمته تیکه های گوشتو یه تکه ازش سرچنگال گذاشتو بعدم یه تکه سیب مملو از سس سرش زد و گرفت سمت طنین ...

طنین با دیدن آروزی قلبش ، شاد شدو دست برد سمت چنگال، اما شهریار دستشو پس کشید، طنین با این کارش مظلومانه نگاهش کردو دوباره مشغول خوردن غذاش شد

شهریار دوباره چنگالو سمت اون گرفتو اینبار طنین حتی سرشو هم بلند نکرد

- سرتو بالا بگیر ...
طنین شونه بالا انداختو چیزی نگفت
- می گم سرتو بالا بگیر ...

طنین با چشمای خسته و بی رمق اما پر از سوالش به چهره بشاش شهریار نگاه کرد ...

بعد چند لحظه هم طعم خوش چیزایی که تو دهنش گذاشته شده بودو حس کرد ، به نظرش اومد این سیب سرخ شده و تکه گوشت خوشمزه ترین چیزی هستش که تو عمرش مزه کرده ...

- می خوای برای تو هم از این سفارش بدم ؟

طنین حس می کرد ظرفیت اینو نداره که حتی محبتای کوچیکه شهریارو هم تحمل کنه چه برسه به این ،بغض کرده بودو واقعا" نمی تونست باید چیکار کنه ...

- نه مرسی ، سیرشدم ، دیگه میل ندارم ...

شهریار که حس طنینو خوب درک می کرد به پشتی صندلیش تکیه دادو یه نفس عمیق کشیدو همراه با لبخند قشنگی که رو لبش بود چند تکه دیگه از غذاشو خوردو سکوت کرد ....

توسکوت مطلق چهره سر در گم طنینو میدیدو نمی تونست این حالتو بدون نزدیکی به اون ادامه بده ...

به سمت جلو صندلی خم شدو یه دستشو زیر چونش گذاشتو یه دست دیگه شو هم برد سمت دست طنین ...

طنین حس کرد یه گوله آتیش به دستاش وصل شده و داره استخوناشو هم ذوب میکنه ...

- خسته ای ؟ می خوایم بریم ؟
- اره ...
- پس پاشو ...

طنین با طمانینه خاصی دستشو از تو دستای گرم شهریار در آوردو از روی صندلی بلند شد ...

وقتی دوباره سوار ماشین شدن ، از اون احساسات داغ چند دقیقه قبل خبری نبودو هر کدومشون توفکر اتفاق امروز بودن ...

نزدیکای خونه ، شهریار دوباره از طنین قول گرفت که در این رابطه با کسی حرفی نزنه و اونم قبول کرد ...

وقتی وارد عمارت شدن همه چراغا به جز اونایی که مخصوص خواب بود خاموش بودو اصلا" کسی متوجه تاخیر اون دوتا نشده بود ...

مهلا و اردشیر چند ساعتی می شد که به اتاق خوابشون رفته بودونو بعد یه خوشگذرونی حسابی ، حالا کنارهم دراز کشیده بودنو داشتن راجع به مهمونی صحبت می کردن ...

- ارشیر ؟
- جانم ...
- الان دیگه تقریبا" همه می دونن ما ازدواج کردیم ، مسئله خیلی مخفیانه ای که نیست، واقعا" فکر می کنی لازم به این مجلس معارفه باشه ؟
- اولا" هنوز همه به خصوص فامیل ها خبر دار نشدن ، در ضمن دلم می خواد چهره اونایی که اون سالا جلوی پای ما سنگ انداختنو ببینم ، حیف که نه پدر تو زندس نه پدر من ، دوما" این مجلس در واقع حکم جشن ازدواجمونو داره ...تو نگران چی هستی؟
- می ترسم بازم کسی حرفی چیزی بزنه اوضاع بهم بریزه ...
- عجب ! تو فکر کردی من هنوز اون اردشیر خام و جوونم که با یه توپو تشر حرفاشون باورم بشه ....عزیزم حالا دیگه باید همه واسه کاراشون از من اجازه داشته باشن ...

مهلا دست اردشیرو که دور گردنش حلقه شده بودو تو دست گرفتو بهش بوسه زود ،از اعماق وجودش به خاطر عشقی که سالها اردشیر بهش داشتو باعث شده بود هر طوری شده بهش برسه احساس لذت کردو آرامش تموم وجودشو گرفته بود ...

صبح اون روز مثل روزای قبل بدون اینکه جلب توجه کنن به قصد شرکت ازخونه بیرون زدونو اینبار با هم راهی شدن سمت پاسگاه پلیس ...

وقتی رسیدن به آدرسی که بهشون داده شده بود ، شهریار سمت نگهبانی رفتو گفت:

- با جناب ادهمی قرارداشتیم ...
- ببخشید شما ؟
- نیاکان هستم ...
- یه لحظه اجازه بدید تا هماهنگ کنم ...

بعد چند دقیقه طنینو شهریار تو اتاق ادهمی بودنو داشتن به سوالات اون جواب می دادن ...

- خوب جناب نیاکان ، می شه توضبح بدین چطوری متوجه ورود اونا شدین ؟
شهریار کل ماجرارو برای ادهمی با تمام جزئیات و اینکه از دوربین مخفی کل ماجرارو دیده ، تعریف کرد ....
- که اینطور، همون دیشب بچه ها کل فیلمارو برای تحقیقات آوردن ، همه جاروهم نمونه برداری کردن، هر چندحرفه ای بودنو اثری از خودشون نذاشتن ، اما خوب این فیلمای ضبط شده کمک زیادی می تونه باشه ...
- خوب خانم صبور شما چیز خاصی خاطرتون نیست که بخواین برامون توضیح بدین؟
- نخیر، من تا قبل از اومدنشون اومدم به اون اتاق و هر چی هم دیدم از طریق همون دوربین بود ...
- پس حرفای جناب نیاکانو تصدیق می کنین؟
- بله ...
- پس لطف کنین ، اظهارات خودتونو ثبت کنین تا تحقیقاتو شروع کنیم

کارشون تا نزدیک ظهر طول کشیدو ادهمی بهشون قول داد در اسرع وقت اونارو پیدا می کنه و به شهریار اطلاع می ده ....

از اونجا با سردرگمی بیرون اومدنو دوباره سوار ماشین شدن ...

- شهریار ...
- بله ...
- خودت به کس خاصی شک داری ؟

چیزی که تو مغز شهریار بودو نباید به هیچ عنوان حتی جلوی طنینم افشا می شد واسه همین ، شونه بالا انداختو گفت:

- فقط اینو می دونم که به خاطر همون کدا اومده بودن، به هر حال خیلیا دنبال اون هستن ، اما شخص خاصی تو نظرم نیست ...

طنین دست به سینه اوهومی کردو به شیشه جلوی ماشین خیره شد ...

بعد اون اتفاقی که تو شرکت افتاده بود شهریار دیگه مطمئن شده بود تنها کسی که فعلا" توزندگیش می شه باهاش درد و دل کنه فقطو فقط طنین می تونه باشه ...

ولی ازیه طرفم دوست نداشت این موضوعو واضح بهش بگه ، براش خیلی سخت بود ، دائم دلش هوای اونو می کردو به هر بهانه ای مجبورش می کرد بیاد اتاقشو هر چند کوتاه هر چند با لحن خشن ، ولی باهاش حرف بزنه و جرو بحث کنه ...

هر چند روز یه بارم ، ادهمی با شهریار تماس می گرفتو از پیش رفت کار براش توضیح می داد، حتی یکی دوباره دیگه هم شهریارو احضار کردو یه سری سوالات کلافه کننده ازش پرسیدو چند نفر مظنون هم بهش معرفی کرد که به هر دلیلی انجام اون اقدام از طرف اونا رد شد ....

شب قبل از جشن بودو هم همه ای تو سالن به پاشده بود که بیاو ببین ...

- طنین جان به نظرت اینا خوبه ؟
- اره ستاره به خدا خوبه ، چرا انقدر وسواس به خرج می دی !
- آخه اردشیر خان خیلی سفارش کردن، نمی خوام از چیزی ناراضی باشن ...
- ای بابا ، واسه هرچی اعتراض کردن من جوابشونو می دم ، تو نگران نباش، خوبه؟
- اما کار بی عیب باشه، خیال منم راحت تره ...
- از دست تو ؛ دیونم کردی به خدا

شهریار مثل چند شب پیش دوباره اومد تو سالنو همه با دیدنش ترجیح دادن سکوت مطلق کنن
با سر اشاره ای به طنین کرد که بره کنارش ...

- بیا اینجا ،خسته نشدی؟
- نه ... دوست دارم ،از دکوراسیون خوشم می یاد...
- اما این کار تو نیست ...
- ازم کمک خواستن نمی شه که نه بگم ...
- یعنی هر کی ازت کمک بخواد درخواستشو رد نمی کنی ؟
- معلوم که نه ...

شهریار شیطون خندیدو کنار گوش طنین گفت:

- حتی اگه من چیزی ازت بخوام ؟

با اینکه تو این مدت طنین بهش ثابت شده بود شهریار زیاد غیر قابل اعتماد نیست اما یه قسمتی از مغزش داغ شد ...

- اگه بتونه کمکی بهت بکنه چرا که نه ....
- می تونه ، حتما"....

طنین حس می کرد حرفای شهریار از روی حس شیطنت گفته می شه و صداقت توش نیست، اما خودشو نباختو سعی کرد اصلا" به حرفای شهریار با اون دید نگاه نکنه

- باشه مشکلی نیست ، بگو چه کمکی ازم بر می یاد ؟
- نه ... الان نه بذار به وقتش ، حالا که مطمئن شدم تو هر کاری که ازت بخوانو انجام می دی ، نباید این فرصت طلایی رو از دست بدم ...

بدجنس شده بود به معنای واقعی ، شرارت از چشماش می باریدو لباش می خندید ، طنین حاضر بود قسم بخوره تا حالا شهریارو تو این حالت ندیده ...

به طنین شب بخیری گفتو با ذهنی آشفته رفت سمت اتاقش...

شب از زور خستگی طنین نای دوش گرفتنو هم نداشت ، اما مطمئن بود اینطوری خوابش نمی بره ، یه حموم کوتاه کردو با سر پرید روی تختشو بی وقفه خوابش برد

لباسی رو که واسه اون روز در نظر داشتو از قبل آماده کرده بود و خیالش از بابت اون راحت بود ، صبح زودم بیدارشده بودو با دیدن منظره باغ یه نشاط خاصی گرفته بود ...

نزدیک ظهر وقتی برای نهار خبرش کردن ترجیح داد که تو اتاقش بمونه و به کاراش برسه ، اصلا" دوست نداشت امشب با یه سهل انگاری ، عقب افتاده یا بی دستو پا به نظر بیاد ...

لباسش یه رنگی مابین آبی و سبز خیلی تیره بود که از پشت یه مقدار بلند تر بودو اونو با یه کفش شیشه ای سرمه ای ست کرده بود ، لباسی که خریده بود براش خیلی با ارزش بود، اول اینکه خودش اونو خریده بودو در عین اینکه باز و بدن نما نبود خیلی شیک و خوش دوخت بود

بالاتنه لباس از یه سر شونه تارویه شکم یه تور ضخیم که سنگای سرمه ای تزئینی داشت کار شده بودکه باعث می شد نه جایی از تنش معلوم باشه، نه زیادی ساده به نظر بیاد ....

شالی هم از سر خود لباس گرفته بودو بعد آرایش ملایمی که کرداونو روی سرش به طرز زیبایی انداخت و یه لبخند شیرین به عکس خودش تو آینه زد...

قطعا" دخترای زیادی امشب، تو مجلس بودن که ممکن بود از لحاظ تحصیلاتی ، موقعیت اجتماعی یا حتی زیبایی از اون سر باشن ، اما دوست نداشت رفتارای خودش باعث بشه بقیه اجازه فخر فروشی رو بخودشون بده ، اون درعین زیبایی ، متانت و نجابت خودشم داشتو ، باید کاری می کرد که همه به غیر از ظاهرش مجذوب رفتارو افکارش بشن ....

آخرین دید رو هم تو آئینه به خودش انداختو تصمیم گرفت که بره بیرون ...

- کیه ؟!
- ستارم ...
- بیا تو ...
- ای بابا طنین بیا....... واووووو دختر... چی کار کردی باخودت !!!
- خوب شدم ؟!
- خوب شدی ؟ محشری ، مثل ملکه ها شدی ....
- شورشو در نیار دیگه ....
- به خدا راست می گم ، مطمئن باش امشب تو مجلس مثل الماس می درخشی ...
- فدای تو بشم با همه مهربونیات ...مهمونا اومدن؟
- اره دیگه بیابریم ، دیدمت به کل یادم رفت واسه چی اومده بودم بالا ...
- باشه تو برو منم اومدم ....

از پله ها پائین می اومدو دل تو دلش نبود ، استرس داشتو به خاطر همین مرتب آب دهنشو قورت می داد ...

وقتی متوجه جمعیت شد ، ناخودآگاه چشمش دنبال شهریار گشت ...

یعد اینکه یکمی سر چرخوند اونو کنار دیوار و در حالتی که چهرش اخم همیشگی رو داشت دید و حس کرد بند دلش پاره شد...

شهریارواقعا" امشب مانکن شده بود ، با اون کتو شلوار خوش دوخت ایتالیایی و ژستی که گرفته بود ، ناخودآگاه همه رو مجذوب خودش می کرد ...

وقتی کاملا" وارد سالن شد از اون چشم برداشتو رفت سمت مهلا،مهلاهم تا طنینو دید ، اومد سمتشو با عجله گفت:

- بالاخره اومدی، همه مهمونا رسیدن ...
- چه خوشگل شدی مامان ...
- دختره زبون باز، با این حرفات تاخیرت قابل بخشش نیست

طنبن صورت مهلارو بوسه آرومی زدو به یه عذر خواهی کوتاه اکتفا کرد ...

پشت به مادر ایستاده بودو داشت با مهمونا که بیشترشونو اصلا" نمی شناخت صحبت می کردو بهشون خوش آمد می گفت ...

- اینجام باید آبرو ریزی می کردی ؟
- هیس ساکت شو ، جلوی مردم زشته ...
- طنین آخه این چه مسخره بازی درآوردی ، گندزدی به همه چی رفت ، حالا هزار تا حرف پشت سرمون در میارن ...
- طرلان جان سعی کن سرت به کارت خودت باشه ....
- حالا اون کتو پوشیدی هیچی ، هرچند کل خوشگلی لباسو گرفته اما دیگه اون شال مسخره چی روسرت ؟
- طرلان ، ساکت شو ...

اینبار صدای شهریار بود که به جرو بحث اونا خاتمه داد ...

طرلان با شنیدن صدای شهریار دیگه موندنو جایز ندیدو راهشو کشیدو رفت ...

- با مهمونا آشنا شدی ؟
- خیلی ها رو نمی شناسم ، اما خوب با بعضی ها صحبت کردم
- اوهوم ...بیا بریم اونطرف ...

طنین پشت سر شهریار راه افتادو مدام تو دلش شهریارو تحسین میکرد ، کی بود که نکنه ....

دخترا اغلب جلو می اومدنو سعی می کردن با عشوه گری قاپ پسر ادرشیر خان نیاکانو بدزدند ، اما خوب هر سنگی مینداختن به در بسته می خورد

اما وضعیت کاملا" بر وفق مراد شهیادو طرلان بود ....

لباسی که طرلان پوشیده بود تقریبا" چیزی به عنوان پارچه نداشت ، فقط دوتا بند پشت سرش بسته شده بودو از گردنش پائین اومده بودو از روی شکمی یکمی پهن می شدو از دور کمر به یه دامت کوتاه وصل می شد ، اندام بلندو بالا و فریبنده طرلان با رنگ قرمز تندی که لباس داشت ،پیش از همیشه اونو خاصو و البته بی پروانشون می داد ...

جالب تر اینجا بودکه تقاضای آشنایی باهیچ کدوم از پسرای فامیلم رد نمی کردو با همه خوش می گذروند و شهیادم که دست همه رو از پشت بسته بود

طنین یه مقداری با شهریار همراه شدو با یکی دوتا از همکارای قبلیش هم آشنا شد ، اما همین که چشمش به صبا افتاد رفت سمت اونو شهریارو تنها گذاشت ...

شهریارم که دیگه بعد رفتن طنین حوصله کسی رو نداشت رفت و روی یکی از راحتی ها که مخصوص خودش بود نشست

خانواده ادرشیر آزاد تر از اونی بودن که سرو مشروبات تو مجالسشون عیب باشه یا بخوان تو این مورد کم بذارن ، انواعو اقسام میزای بار چیده شده بودو رو هر کدومش چندین مدل مشروب گذاشته بودنو همزمان مستخدمین راه می رفتنو برای کسایی که نمی تونستن خودشون پای میز برن ، جاماشونو پر می کردن ...

تقریبا" یک ساعتی از مهمونی گذشته بود و همه پذیرایی شده بودن و منتظر سخنرانی که معمولا" جناب نیاکان تو هر جشن سالگردی انجام می داد ...

یه گوشه ای ایستادو اول به همه خوش آمد گفتو ، حرفاشو اینطوری شروع کرد

- جشن سالگرد امسال برای من و خونوادم یه رنگو بوی خاصی داره ، خیلی دلم می خواست زود تر از این ملکه زندگیم و کسی رو که باعث شد، سالیان سال به خاطر اون امید زندگی داشته باشم بهتون معرفی کنم ،اما این مجلس افتخار این امرو داشت و حالا ازش می خوام که کنارم بیادو همراهیم کنه ...
مهلا که امشب واقعا" زیبا شده بودو به خاطر گریم هم که روی صورتش کرده بود چند سال جون تر به نظر می اومد ، جلوی چشم خیلی ها که با نفرت نگاش می کردن ،سمت اردشیر رفتو دستشو تو دست گرفت ...

بعد اینکه مهلا کنار اردشیر قرار گرفت ، همه شروع کردن به دست زدنو ازدواجشونو تبریک گفتن ....

مهلا هم بابت همه محبتایی که اردشیر در حقش کرده بود جلوی جمع ازش تشکر کردو بعد یه سخنرانی کوتاه در مورد کار از طرف اردشیر ، دوباره جشن به حالت عادی برگشت ...

- طنین ...
- جونم ...
- میگم چرا شهریار مثل برج زهرمار شده ؟
- آخی، نه اینکه قبلا" نبود ...
- اوف ، چه می دونم ، ولی امشب دیگه خیلی اخماش تو همه ...

طنین اصلا" معنی اخمو تخم شهریارو درک نمی کرد ، ولی هرچی بود به نظرش خواستنی ترش کرده بود ...

آهنگ مخصوص رقص زده شدو جوون ترا رفتن سمت پیستو عشقو حال ...

- صبا تو نمیری ؟
- مگه رقص تنهایی هم می شه پاشو باهم بریم
- نه ... من نمی یام ...
- به جهنم ، نیا ...
- می گم صبا ، آقای کیانی بد جور از اول جشن چشمش تورو گرفته ها ..
- برو بابا دلت خوشه ، کیانی !
- جون من اگه اومد درخواست رقص بده قبول می کنی ؟
- اره ...چرا نکنم ...

صبا خنده سرخوشی کردو کیانی رو زیر نظر گرفت ...

چند دقیقه ای که گذشت ، حدس طنین درست از آب در اومدو کیانی اومد سمتشون
، وقتی بلندشو راهشو سمت اونا کج کرد،طنین به پهلو صبا زدو گفت:

- حالا چی می گی؟
- لال شو ، طنین به خدا خفت می کنما ...
- خوب داره می یاد دیگه ، زود تصمیم بگیر
- دیونه خوب شاید باکس دیگه ای کار داره ، شاید اصلا" می خواد از تو خواهش کنه ...
- هنوز منو نشناختی من در این زمینه استادم ، تا 3 بشمر رسیده بهمون ...

تو دل صبا غوغایی بود، همیشه دلش می خواست راهی باشه که بتونه خودشو به کیانی نزدیک کنه و حالا بهترین فرصت بود

- سلام ...
- سلام ، جناب کیانی ، خوش اومدین
- ممنون ، لطف دارین ...
- خوش می گذره ؟
- بله ؛ حتما" ...، شما چطورین خانم آزاد؟
- خوبم ، تشکر ...
- افتخار یه دور رقصو می دین ؟

صبا گرگرفتو حسابی دستو پاشو گم کرده بود ، باورش نمی شد حرف طنین درست از آب در اومده باشه ...

من من کنان روکرد به اونو گفت:

- خواهش می کنم
کیانی با آرامش خاصی دست صبا رو گرفتو اونو به سمت پیست راهنمایی کرد

طنین از اینکه درست حدس زده بود ذوق داشتو برای صبا خوشحال بود،همیشه مطمئن بود اونا زوج خوبی می شن ...

سر چرخوندو دوباره یه نگاهی به مهمونا کرد،با دیدن طرلان تو بغل یکی از پسرا پشتش یخ کردو حسابی کفری شد ، اما می دونست بخوادم حرفی بزنه فایده ای نداره ،واسه همین ترجیح داد بهش فکر نکنه ...

دوباره نگاهی انداختو اینبار توجهش به مبل راحتی که شهریار روش لم داده بودو دوتا دخترم کنارش نشسته بودن جلب شد ...

گیلاس مشروب تو دست شهریار بودو اون یکی دستشو هم به پشت مبل تیکه داده بود ،یکی از دخترا که آرایش غلیظی هم کرده بود روی بدن شهریار خم شده بودو داشت با کرواتش ور می رفت و در واقع می خواست اونو هوایی کنه ...

یکی دیگه هم که اسمش مهسان بود کنارش نشسته بودو با سر انشگتای شهریار بازی می کرد ...

شهریارم غرق فکر بودو بی هیچ حسی داشت پیک می زد ...

اگه هر موقع دیگه ای بود قطعا" اون دخترارو مثل مگسایی که از دورشیرینی رد می کنن از خودش دور می کرد، اما حالا بی تفاوت شده بودو گذاشت که هر کاری می خوان بکنن .....

ولی بعد چند دقیقه یه حالت عصبی بهش دست داد و خون خونشو داشت می خود ،اما سعی می کرد آرامش کاذبشو حفظ کنه ، طنین اونو تنها گذاشته بودو رفته سمت صبا و این خبطی نابخشودنی بود ...

چه برنامه ریزی با خودش کرده بود ، ولی همه چی خیلی ساده بهم ریخته بود ، دلش می خواست کله صبا و طنینو با هم بکنه ، تودلش هر چی بدو بیراه بود نثارشون کردو همون طور چشماشو بست ...

حالت تهوع از دستمالی که دخترا کرده بودنش پیدا کرده بودو دیگه نمی تونست اون حالتو تحمل کنه ...

چشماشو باز کردو همزمان با دو تا تیله سبز آتیشی روبرو شد ....

دهنش از تعجب باز مونده بود ، دلش می خواست از این فاصله با همه قدرتی که داره بغلش کنه وتو وجودش حل بشه ...

چقدر تازگیا دیونه این چشما بود ...خیلی خیلی بیشتر از تحملو ظرفیتش ...

خود درونیش بهش فرمون می داد، کسی این وسط برای این کشش مقصر نبود ، کسی باعث نشده بود که بخواد اولین بار تو عمرش غروروشو بکشنه ، این خودش بود که مجابش می کرد سمتش بره ، خودش عاشق این حالت بود ، خودش می خواست تنش داغ بشه و بذار که قلبش تو سینه هزار بار بیشتر بکوبه ....چقدر این حسو حالو دوست داشت ...

عقلش ، قلبش ، بند بند وجودش همه باهم خواستن که بره ...

بلند شدو دست دخترا رو پس زد ، خودش نفمید چی تو وجودش داره می جوشه که بی خیال زمانو مکانو آدمایی که دورو برشن شد و رفت سمت کسی می پرستیدش ...

دستشو جلو بردو بدون اینکه کلامی بگه با چشماش درخواستشو گفتو حالا که طنینم متوجه تغییر حالت شهریار شده بود بی هیچ حرفی دستشو گرفتو از جابلند شد ...

چند وقتی بود که دیگه لازم نبود در مورد خواسته هاشون زبون باز کنن ، چشماشون همه رو بی هیچ کاستی می گفت ....

با اینکه جمعیت زیاد بودو مهمونا هر کدوم مشغول کاری بودن ، اما درخواست شهریار نیاکان اون پسر مغرور که تا حالا کسی ندیده بود توهیج مجلسی کسی رو به رقص دعوت کنه چیزی نبود که به راحتی از چشمشون دور بمونه ...

با بلند شدن طنینو رفتنشون به سمت پیست پچ پچ ها هم شروع شد...

شهریار که هیچ لحظه ای از زندگیش حرف کسی براش مهم نبود و طنینم به خاطر اون ارتباط حسی که گرفته بود تو شرایطی نبود که بتونه به شهریار نه بگه ، خودش بی تاب تر بود که کنار اون باشه و ازش گرما بگیره ....

وقتی رسیدن به وسط پیست ، نور چراغا کمتر شدو به درخواست شهریار آهنگ مورد علاقش نواخته شد ...

یه آهنگ لایت بی کلام که مناسب حالو هوای اون لحظه اونا بود ...

شهریار کاملا" صورتشو کنار صورت طنین آوردو طنین اون لحظه حس کرد گرمای صورت شهریار صورت اونو هم سوزوند ، عطر تنشم که مست کننده بودو انرژی ساطع شده از عشق پنهونی شونم باعث شده بود حس کنه تو خلاء قرار گرفته و دوست داره تا ابد این لحظه ها ادامه داشته باشه ...

برای شهریار قبلی اعتراف به زیبایی خیره کننده طنین سخت بود ،ولی برای شهریاری که الان داشت برای یه لحظه تنها بودن با طنین جون می داد خیلی خیلی راحت بود ....

- نمی خوام هیچ وقت چشمات مال کس دیگه ای باشه

طنین مست که بود ، عاشق که بود ولی با این حرف به اوج رسید ...



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: